قسمت اول رمان عاشقانه ایرانی مذهبی بارش آفتاب
با چشم هایی اشکی به چشمان سیاه پدرم نگاه کردم. خشم در نگاهش موج میزد و من، نفسم از شدت ترس بالا نمیآمد. در مقابل آن نگاه طوفانی که هر لحظه امکان غرشش بود دستانم میلرزید. بار اولی نبود که این نگاه هراس را به جانم میریخت؛ اما دل کوچکم باز هم از آن مشکی براق ترسیده بود!
گونه هایم از آن دستان چروکیده ای که با بی رحمی بر بسترش فرود آمده بود، گریز داشت. بغض به آنی گلویم را به چنگ گرفت و چشمانم را به زمین دوختم. نگاهش نمیکردم بلکه بتوانم جلوی بارش طغیانی اشک هایم را بگیرم.
همچنان با سادگی محض قصد توجیح خود را داشتم. نگاهم دو- دو میزد که برای یکبار هم شده او را قانع شود حق با من است!
در برابر پدری که اجبار هایش با وجودم در جنگی عظیم فرو رفته بود، لب به سخن گشودم تا خود را در نظرش تبرعه کنم:
– بابا به خدا داری اشتباه میکنی! من… من گفتم کمک نمیخوام اما کیسه ها رو از دستم کشید… بابا به جون هرکی میپرستی قسم، من بی تقصیرم…
آنی نگذشت و کلام کامل از میان لب هایم خارج نشده بود که دستانش زنگی دردناک بر گونه ام نواخت! صدای فریادش که بالا گرفت، هر کلامش زخمی بر روح خسته ام کشید؛ روحی که دیگر نایی برای نفس کشیدن در هوای جسمش نمانده بود:
– خفه شو! صدات رو ببر دخترهی بی آبرو! معلوم نیست چه غلطی کردی که پسر مردم مجبور شده بیاد کمکت.
مکثی کرد و چنگی به موهای جوگندمی اش زد. خدا میدانست که در دلم چه بلوایی به پا بود. به من گوش نمیداد و گوش ندادنش باعث میشد همانند هر زمانی با خشم تن مرا بکوبد!
طوفانش را به پا کرده بود و حال به مثال میخواست ادای پدر های منطقی را در بیاورد. با خشم چشم به چشمانم دوخت و زیر لب غرید:
– گمشو توی اتاقت!
قدم هایم وارد رقابت شدند و به سمت اتاق پا تند کردم، بیش از این توان نداشتم، تنم پر درد بود و گوش هایم از آن توهین هایی که حقم نبود گریز داشت.
دستم را دردناک به گونه ام کشیدم. آن سوزش ناشی از سیلی، بهای بی زبانی ام بود. بهای چشمان تیز پدر که هیچ گاه حاضر به قبول واقعیت های دخترکش نبود. غیرت داشت قبول… از سنت خدا پیروی میکرد آن هم قبول، اصلا فرض را بر آن میگذاشتیم که حسابی سخت گیر بود و آن هم قبول میکردم، باز هم دلیل محکمه پسندی نمیشندند برای ندیدن اصل ماجرا… رمان عاشقانه جدید
گناه من مگر چه بود؟! از آن وقت که خود را در این جهان بی رنگ یافته بودم، اسیر کفنی به رنگ سیاه بودم. کفنی که مردم او را چادر می خواندند! چادری که به اجبار بر سرم کشیده شده و بی زار بودم از کسانی که حق اعتراض را از من ربوده بودند!
مادرم، پدرم، برادرم، تنها چیزی که با تأمل بر اسم هایشان در ذهن کوچکم نقش میزد، سایه ای از اجبار ها بود و بس! در دایره لغات فرهنگشان، در دین ظاهریشان و حتی در رفتارشان تنها اجبار بود و اجبار! شاید هم من سخت میگرفتم اما…
وارد اتاق شدم و دکمه چراق را زدم. نفسم را با حرص بیرون دادم و بغض نشسته در گلویم را به هزار بدبختی در بذاق دهانم خفه و پایین دادم.
نگاهی کوتاه و گذرا به اطرافم انداختم؛ اتاقی ساده و کوچکی داشتم، به کلام میشد گفت دیوار هایی گچی که بستر شان ترک ترک شده بود، فرش کهنه ای در کف اتاق نشسته و سرمای زمین را به آغوش کشیده بود، همان آغوش گرمی که من نیز حسرتش را داشتم.
خبری از تخت خواب و وسایل زینت بخش برای اتاقم نبود! گویا در نظر آنها مهمانی دو روزه برای خانهشان بودم و شاید سرباری بر سرشان! نمیدانستم، شاید هم نانخوری اضافی که به اجبار در خانه پناهش داده بودند.
شاید هم از حرص نشسته در وجودم زیاده روی میکردم اما در آن لحظه تنها دلم میخواست با فکر به رفتار ها و بی مهری شان بی گناهی ام را در نظر خودم ثابت کنم.
طبیعی نبود که هر بار، هر ماجرایی پیش می آمد چه مقصر بودم و چه نبودم هنگامی که تنم زیر دست پدر کوفته میشد ذهنم شروع میکرد به فلسفه چینی که نکند واقعا من مقصر بودم؟ آن زمان بود که گذشته و حال و آینده دست به دست هم میداد تا با چیدن برخورد هایشان کنار هم، به خود اثبات کنم مقصر من نبودم…
در اوج بی حالیام تصاویری از گذشته بر ذهنم به نمایش در آمد؛ زمانی را تجسم کردم که برای خرید تخت خوابِ برادر بزرگم محمد، به سمساری رفته بودیم.
آنقدر ها هم مهم نبود اما برای منی که رنگ محبت به خود ندیده بودم، شاید زنگ خطری بود که مدت ها خاطرم را خدشه دار کرد!
مادرم در گوش پدرم نجوا کرده بود تخت کوچکی نیز برای من بخرند؛ خوشی در دل کوچکم رخنه کرده بود اما با سخنانی که لبان پدر را لرزاند و دل کوچک مرا هزار تکه، هوای داشتن وسایل زینتی بر خویش، وهمی بزرگ دانستم.
تمام کلماتش را آن روز حفظ و در صفحه ذهنم هک کرده بودم. نوشته بودم تا اگر صباحی باز هم از دست او آزرده شدم، حرفش را یادآور شوم:
– دختر که قرار نیست تا آخر عمرش پیش ما بمونه! نهایتا تا یکی دو سال دیگه پیش خودمون نگهش میداریم.
آن روز درک کرده بودم معنی دل شکستن چیست.
معنی نادیده گرفته شدن از جانب بهترین هایم، آن روز بر صفحه قلبم هک شد. معنی رنجیدن از پدرم آن روز و شاید روز های قبل و بعدش، ملکه ای برای ذهنم شده بود.
پدری که با وجود توهین هایش باز هم دوستش داشتم! با وجود نفرتی که از او در دلم ریشه دوانده بود، هنوز هم عاشقانه میپرستیدمش. شاید تنها زحمتی که به آنها میدادم، خرجی خورد و خوراک و پوشاکم بود اما…
برای رهایی از آن افکار کذایی که تنها تاثیرشان رنگ درد بر سینه ام بود، سری تکان دادم و با خشم چادرم را از سر کشیدم. با خشم او را از خود راندم و گوشهای پرتاب کردم؛ مانتوی بلند مشکی که تا مچ پایم بود را از تن خارج کرده و شلوار گشادم را با شلواری گشاد تر، مخصوص خانه تعویض نمودم.
دستی به موهای شلخته بلندم کشیدم و نفسم را کلافه بیرون دادم. چه میشد کرد، باید با زندگی کنار می آمدم. هرکسی در زندگی اش مشکلاتی داشت اما خوی لجبازی نوجوانی ام میخواست به هر نحوی بدبختی هایم را به سرم بکوبد.
دستم را حسرت وار به پیراهن گشادی که بلندی آستین هایش انگشت های لاغرم را در بر گرفته بود، کشیدم. تنها پوشش خانگیام همین گشادی ها بود، حتی در اوج تابستان نیز باید به این شکل لباس میپوشیدم. کلمه “باید” چندین بار در سرم تکرار شد؛ مگر جرأت اعتراض در برابر مادر را داشتم؟! کمی لباس را از تنم فاصله دادم و با خود گفتم:«چرا باید اسیر این کوفتی ها باشم و یکم ازادی نبینم؟ اَه!»
پاهایم نای نگه داشتن جسمم را نداشت. همانجا گوشه دیوار سر خوردم و برای چندمین بار سعی کردم فکرم را از اتفاقاتی که یادشان موجب رنجشم میشد، خالی کنم.
از درون میلرزیدم و سرم به سنگینی سنگ بود. بر قالیچه کهنه اتاقم دراز کشیدم و دست هایم را بر پهنایِ صورتم گذاشتم، در نهایت هق هقم را زیر انگشتانم خفه و نفس کشیدن را بر خویش دشوار تر کردم.
با صدای بحث پدر و مادر، متوجه شدم پدرم داشت آن اتفاق منحوس را برای مادر میگفت. اتفاقی که من در آن نقشی نداشتم، اما در دادگاه پدرم، محکوم، همیشه من بودم.
با خوردن ضربات پی در پی به در اتاق ناخود آگاه در جایم نشستم؛ مادر بود. قصدش از ضربات، وارد شدن به اتاق نبود و تنها می خواست وجود وحشت کرده مرا بیش از آن بترساند! صدای فریادش در گوش هایم پیچید:
– دختره بی حیا! آبروی من رو میبری؟ سی سال تو این محل زندگی کردم کسی ازمن بی آبرویی ندید، جلو چشم در و همسایه با پسر های محل رفت و آمد میکنی؟ بی آبرو…
اشک هایم برای دفعات بی شمار مقاومتاش را از دست داده و بر گونه هام جاری شدند، چه میشد اگر یک بار، تنها یک بار حرف های مرا نیز گوش میداد و پس از آن معرکه میگرفتند؟!
هوف خشمگینی بیرون دادم و دندان هایم را بهم ساییدم، حس به شدت نفرت آمیزی بود زمانی که میدانستی کاری را انجام نداده ای و یه عده با لحن بد، آن عمل را به تو میچسباندند! بد تر از همه آن جایی بود که جوابش را هم نمیتوانستی بدهی و اگر میدادی هم البته گوشی خریدارش نبود!
غمی سوزان به قلب کوچکم رسوخ کرد و انگار هوای سنگین اتاق در چنگال های زهرآگینش، قصد خفه کردنم داشت!
من با پسر محله رفت و آمد میکردم؟! منی که از فرط کمبود اعتماد به نفس، وقتی پسری را میدیدم، دست هایم شروع به لرزیدن میکرد؟! منی که از مقابل هر آدم، چه مونث چه مذکر عبور میکردم، استرس به جانم میریخت و ترس وجودم را به تاراج میبُرد؟ منی که از فرط خجالت نتوانستم در برابر آن پسر ایستادگی کنم؟!
حرف های نابود کننده مادر همچِنان مثل پتک بر دفتر خط خورده ذهنم کوبیده میشد:
– شوهر میخوای؟ چرا آبرو ریزی میکنی؟! چرا آبروم رو میبری؟ ها؟!
لرزش صدایش حاکی از گریه کردن بود. مگر قتل انجام داده بودم که این چنین میجوشید؟! بر فرض محال اگر چند کلامی با آن پسر شوم سخن گفته بودم، مگر آسمان به زمین رسیده بود که این چنین مرا شماتت میکرد؟ با نک انگشت یخ زده ام قطره اشک راه گرفته بر گونه ام را پاک کردم و گوش به ادامه حرف هایش دادم:
– بابات گفته بود نباید دختر رو توی خونه نگه داشت، منِ خر رو بگو دلم برات سوخت! منتظر باش، حالا که سر و گوشت میجنبه خودم شوهرت میدم؛ من مایه ننگ توی خونم نگه نمیدارم!
اشک هایم با شدت بیشتری رها شده و گونه های سردم را گرما بخشیدند. دلم میخواست در اتاق را باز کنم و بی توجه به حرمت مادرانه ای که برایش قائل بودم فریاد بزنم دهانش را ببندید و بیش از این مرا زیر سوال نبرد…
حرف هایی که در این روز ها می شنیدم، روح غم دیده را نابود می کرد! حرف هایشان، حرکاتشان و ضربه های که به چشمم میزدند نابودگر روحم شده بود!
مگر من چند سال سن داشتم که به فکر شوهر برایم بود؟! کدام دختر هفده ساله ای برای کار های نکرده محکوم میشد؟! کدامشان با بی رحمی و بی منطقی از خانوادهشان طرد شده بودند؟!
کدامشان از باب اشتباه مرتکب نشده سرزنش شده بودند. منطقشان عجیب بود، از منطقشان عجیب تر، دینی بود که ادعای خدایی در آن میکردند! چه کسی گفته بود مسلمان بودن یعنی خفه کردن دختر؟! کجا نوشته بودند اسلام یعنی ویران کردن و لِه کردن دختری نوجوان؟!
البته که اگر برایشان خطبه و حدیث هم می آوردم که دارند با تهمت به منِ بی گناه، مرکتب گناه میشوند باز هم خودشان علامه دهر بودند و من، همان دخترک همیشه خطاکار!
قلبم درد میکرد، درد که هیچ، با هر کلام انگار چاقویی در آن فرو میکردند! مگر چه کرده بودم؟ خلاف شرع انجام داده یا گناه کبیره مرتکب شده بودم؟
منظورش آفتابی بود که داشت تاوان دختر بودنش را پس میداد؟ تاوان ناموس بودنش را… تاوان شبی که نطفه ام در بطن مادرم، دختر بسته شده بود.
مادرم همچنان به حال خراب من چشم بسته بود و فریاد میکشید اما گوش هایم دیگر تاب شنیدن تهمت هایش را نداشت؛ کَر شده بودم و به زمین مقابلم چشم دوخته بودم.
صدای فریاد پدر بلند تر از جیغ های زنانه مادر بود و باعث شد از شدت صوت، گوش هایم دوباره شنوایی شان را به دست بگیرند:
– ساکت شو زن! همسایه ها میگن چی شده زنه داره جیغ میکشه! صدات رو ببر تو هم بدتر از دخترت… لاال…
گریه کردن دیگر دست خودم نبود! شمار قطره اشک ها از دستم در رفته بود و به نوعی دیگر توانایی کنترل آن قطره های سرکش را نداشتم… از درد گریه نمیکردم، تنها فشارِ حرف هایی که نمیتوانستم به آنها بزنم روی گلویم سنگینی و موجب گریه ام میشد.
گذاشتم اتفاق دقایق قبل بر صفحه ذهنم نمایش داده شود بلکه در میان رد شومشان، گناهم را شکار کنم.
***
برای خرید سفارشات مادرم، بعد از سر کردن آن چادر کذایی از خانه خارج شدم. در بین مسیر خانه تا مغازه، چشمانم را به زمین دوخته بودم تا نخ نگاهم در نگاه آدمی گره نخورد. شاید از رو به رو شدن با آن ها هراس داشتم. هم از زنِشان و هم از مردِ شان…
به مغازه رسیدم و به سر در مغازه که تابلوی بزرگی با آرم صحت، در کنارش اسم سوپر مارکت محمدی را نقش زده بود نگاه کردم.
پدر گفته بود “حق نداشتم به چهره نا محرم نگاه کنم” گوش گرفتن حرف هایش به نفعم بود زیرا اگر گوش نمیگرفتم، این پدر بود که از جسم ضعیفم تاوان پس میگرفت.
تاوان سرپیچی از حرف هایش تنها برای خود گران تمام میشد پس سر به زیر انداخته و منتظر بودم تا فروشنده وسایل موجود در لیست مادرم را تهیده کند.
با قرار گرفتن کیسه های خرید مقابلم، گوشه ترین قسمت کارت اعتباری پدر را به سمت فروشنده گرفتم.
پدر گفته بود “نباید دستم به نا محرم برخورد کند، حتی نُک انگشتانم!” فروشنده رمز کارت را پرسید، با سری پایین و صدایی آرام جوابش را دادم:
– بیست و شش _ چهل و هفت.
2 پاسخ به “قسمت اول رمان بارش آفتاب عاشقانه جدید | پارت 1”
این رمان عالیه و حرف نداره. رمانی جذاب که از خوندنش پشیمون نمیشید.پیشنهاد میکنم حتما بخونید.
خیلی رمان قشنگی بود😍 من کلش رو خوندم کاش کمی طولانی تر بود ممنون میشم هر چه زودتر قسمت جدید رمان عاشقانه بارش آفتاب رو بارگذاری کنید تا ما بتونیم بخونیم